در فصل قبل خلاصه ای از زندگی مایکل بوث دیروز و حامد حسین وقار امروز ارائه شد. در ادامه ,  فصل اول کتاب  over the wall به کودکی این تازه مسلمان از زبان خودش می پردازد.

حجره ای برای گانگستر

فصل اول : کودکی

فصل اول: کودکی

دوران کودکی من با کودکی معمول دیگر آمریکایی‌ها تفاوتی نداشت. پدرم پیش از دوسالگی‌ام ما را رها کرد و مادرم مجبور شد من را دست‌تنها بزرگ کند. مادرم زن خاصی است؛ عشق من نسبت به او در قالب کلمات نمی‌گنجد. من خودم دو بچۀ ناز دارم و حالا می‌فهمم که بزرگ کردن من در آن دوره چقدر برای مادرم سخت بوده است. وقتی من به دنیا آمدم، مادرم بیست سال بیشتر نداشت.

با رفتن پدر، مادرم تصیم گرفت که در زندگی‌اش تحولی صورت بدهد و از همین رو، به دانشگاه برگشت. وقتی من هنوز تاتی‌تاتی می‌کردم، مجبور شدیم به خانۀ پدربزرگم نقل‌مکان کنیم. پدربزرگ و مادربزرگم از ما سرپرستی می‌کردند و مادرم توانست به دانشگاه برود و مدرکی عالی دریافت کند. یادم می‌آید که مادرم من را به مهدکودک دانشکده می‌سپرد و برای خواباندن من، کتاب‌های درسی‌اش را با صدای بلند برایم می‌خواند. مادرم سخت تلاش می‌کرد، ولی بالاخره توانست به جایی برسد.

مادرم پس از آن تصمیم گرفت که در رشتۀ حقوق ادامۀ تحصیل بدهد. تحصیل در رشتۀ حقوق، به‌خصوص برای مادری مطلّقه، کار آسانی نیست. ولی او هیچ‌وقت گله‌ای نمی‌کرد. فقط سرش را پایین می‌انداخت و کاری را که باید، انجام می‌داد تا بتواند زندگی بهتری برایمان فراهم کند. او یکی از اسطوره‌های زندگی من است.

هنوز ده‌ساله نشده بودم که مادرم با مردی آشنا شد و مدتی بعد با او ازدواج کرد. او چند خانه آن‌طرف‌تر از خانۀ پدربزرگم و روبه‌روی خیابانی زندگی می‌کرد که من به مدرسه می‌رفتم. چندان یادم نمی‌آید که قبل از ازدواج با هم ملاقاتی داشته باشند، ولی جشن عروسی‌شان یادم هست. حلقه‌های عروسی را من آوردم و به مادر و پدرم هدیه کردم. [او پدر واقعی من است و از این به بعد، هر جا کلمۀ «پدر» را به‌تنهایی به کار بردم، منظورم اوست.] جشن عروسی، مراسمی پرشورونشاط بود که آن هم در خانۀ پدربزرگم برگزار شد.

وقتی حدود دوازده سال داشتم، بالاخره از خانۀ پدربزرگم نقل‌مکان کردیم و مدت کوتاهی به دنبال خانه بودیم تا این‌که پدر و مادرم اولین خانۀ خود را خریدند. پدرم هم به دانشکدۀ حقوق رفت و آنها هر دو وکیل شدند. من افتخار می‌کنم که فرزند آنها هستم. یادم هست در حدود هشت‌سالگی‌ام، پدرم قانوناً من را به فرزندی قبول کرد و من نام خانوادگی‌ام را از «آرو» به «بوث» تغییر دادم. پدر من الگوی ناپدری‌هاست. اصلاً به کار بردن کلمۀ «ناپدری» دربارۀ او درست نیست، چون او آن‌قدر پدر خوبی برایم بوده است که خجالت می‌کشم این کلمه را در موردش به کار ببرم. بسیاری از خانواده‌های آمریکایی با هم چندان صمیمی نیستند و بینشان مهرومحبتی وجود ندارد. اما این در مورد خانوادۀ من صدق نمی‌کند. من پدر و مادرم را بسیار دوست دارم - می‌دانم راه‌هایی را رفته‌ام که شاید آنها راضی نبوده‌اند - ولی معنایش این نیست که دوستشان نداشته باشم. آنها بهترین پدر و مادری هستند که در تصورم می‌گنجد.

سیزده‌ساله که بودم، خواهرم «هانا» به دنیا آمد. او خیلی دوست‌داشتنی بود و من به خاطر دارم که پدرم چقدر مراقب بود که من با آمدن خواهرم احساس نگرانی نکنم. او برایم ۱۰۰ دلار کارت بیس‌بال خرید! «هانا» همیشه برایم مهم بوده و من بی‌صبرانه منتظر روزی هستم که بالاخره بتوانیم با هم در یک شهر زندگی کنیم و بیشتر به درد هم بخوریم.


فصل کتاب "حجره ای برای گانگستر"

نوشته مایکل بوث

ترجمه عبدالله زاده مهنه

منبع : سایت با مومنان

ادامه دارد ان شاالله...


 
yahoo reddit facebook twitter technorati stumbleupon delicious digg
 
 

پیام های سیستم

پیام های سیستم

 
 

ارسال ایمیل

پیام های سیستم

پیام های سیستم

پاسخ به نظرات

پیام های سیستم

پیام های سیستم