سی‌وهفت سال دارد و اهل ایالت کالیفرنیای امریکاست. بیست‌وپنج سال پیش، با صحبت‌ها و راهنمایی‌های مادرش، از یک کاتولیک مسیحی، به مسلمانی آگاه تبدیل شده است. او در این گفت‌وگو برخی سختی‌ها را که مسلمان شدن‌ و محجبه شدن برایش ایجاد کرده بازگو کرده است.

در سال 1979، پس از پیروزی انقلاب اسلامی، فضا کمی بازتر شد. مادرم در یکی از دفاتر اسلامی در امریکا، با یک خانم ایرانی آشنا شد. در طول یک سال، تحقیقات مفصلی کرد، جاهای مختلفی رفت و نهایتاً تصمیم گرفت دینش را عوض کند و مسلمان شود. ولی آن ‌موقع به خانواده‌اش و ما نگفت که مسلمان شده است. مخفیانه نماز می‌خواند و کارهای عبادی‌اش را انجام می‌داد. البته حجاب نداشت، چون خود آن خانم هم حجاب نداشت. راستش آن زمان خیلی کم باحجاب پیدا می‌شد، ولی کم‌کم، پس از پیروزی انقلاب، تغییر و تحول‌های زیادی ایجاد شد و همه مسلمان‌ها باحجاب شدند.

ما کاتولیک بودیم و مادربزرگم خیلی آدم سنتی، مذهبی و متعصبی بود و مسلماً نمی‌گذاشت دخترش به این راحتی دینش را عوض کند. به‌همین خاطر، مادرم پنهانی عباداتش را به‌جا می‌آورد. کم‌کم، برای ما هم از توحید گفت، ولی هیچ‌وقت مستقیماً از اسلام و این‌که به این دین درآییم، صحبتی نمی‌کرد. دائماً به‌طور غیرمستقیم اشاره‌هایی می‌کرد، از مهربانی‌های خداوند و بزرگی او می‌گفت و حرفی از دین دیگری نمی‌زد، از صفت‌های خداوند می‌گفت و ما را به تفکر و تأمل وا می‌داشت.

من به اصرار مادربزرگم در یک مدرسه غیرانتفاعی که برای کاتولیک‌ها بود، رفته بودم و درس می‌خواندم. روزی در کلاس دینی، با معلم مذهبی‌ام درباره خدا بحث کردم. او گفت: «تو مرتکب گناه کبیره شدی! نباید درباره خدا صحبت می‌کردی! باید توبه کنی، به کلیسا بروی و از یک پدر روحانی بخواهی که برایت دعا کند!»

یادم هست که مادرم می‌گفت: «برای صحبت کردن با خدا نیاز به واسطه‌ای نیست و خودتان می‌توانید از عهده‌اش بربیایید.»

به معلمم گفتم: «نه لازم نیست! اگر گناهی کردم، شما سعی کنید مرا راهنمایی و هدایت کنید و خودم هم می‌توانم با خدا صحبت کنم.»

ولی او ناراحت شد و به مادرم زنگ زد و گفت: «فکر کنم این مدرسه مناسب بچه‌های شما نیست! بچه‌های شما به راه انحراف رفته‌اند!»

به خانه که رفتیم، مادرم ما را دور خودش جمع کرد و گفت: «این حرف‌هایی که من درباره خدا و اخلاق و این‌ها گفتم، از دین کاتولیک نیست، از دین اسلام است و اسلام یعنی تسلیم؛ تسلیم در برابر خدا، نه در برابر نفس‌مان.» و بعد هم گفت: «من مسلمان شده‌ام و به دین اسلام درآمده‌ام و می‌خواهم باحجاب شوم، ولی شما را مجبور نمی‌کنم که مسلمان شوید، شما را آزاد می‌گذارم.»

ابتدا تعجب کردیم، ولی وقتی مادرم ما را تنها گذاشت، به حرف‌هایش فکر کردیم. بعد از صحبت با یک‌دیگر، به این نتیجه رسیدیم که ما هم مسلمان شویم. بعد از آن، عبادات را از مادرم فرا گرفتیم.

بعداً به مادرم گفتم: «آن‌موقع که اسلام را به ما معرفی کردید، نگران نبودید که ما مسلمان نشویم؟»

گفت: «نه، من مطمئن بودم که اسلام را انتخاب می‌کنید، چون من زمینه‌سازی لازم را کرده بودم.»

بعدها که مطالعات بیش‌تری کردم، متوجه شدم در فطرت همه انسان‌ها گرایش به توحید و این‌که یکی را بپرستد، وجود دارد؛ ولی محیط و اجتماع، این فطرت را یا خفه می‌کند و یا باعث رشد آن می‌شود. مادرم زمینه‌ای ساخت تا فطرت ما رشد کند و به بالندگی برسد. او از روشی ساده و فطری استفاده کرد و به زیبایی ما را به اسلام جذب کرد. وقتی مسلمان شدیم، خانواده‌های پدر و مادرم خیلی اذیتمان کردند. نمی‌توانستند قبول کنند که ما مسلمان شده‌ایم و ارتباطشان را با ما قطع کردند. حدود بیست‌سال رابطه‌شان با ما قطع بود. چند سال پیش مادربزرگم تماس گرفت و گفت: «من دارم می‌میرم، بیایید آشتی کنیم.»

جالب بود که هنوز پس از این همه مدت سعی می‌کرد ما را به دین کاتولیک برگرداند.

وقتی مسلمان شدیم، احساس کردیم در شهرمان غریبه هستیم. دیگر خانواده‌ای و دوستی که بخواهد با ما رفت‌وآمد کند، نداشتیم. اطرافیانمان چون نمی‌توانستند اسلام را درک کنند، فکر می‌کردند ما دیوانه شده‌ایم.

آن موقع تعداد مسلمانان در امریکا خیلی کم بود. اگر مسجدی هم بود، مال وهابی‌ها بود. عربستان در مناطق مستضعف‌نشین، شام می‌داد؛ به خاطر همین، یک مسلمان در امریکا، اگر به طرف وهابی‌ها نمی‌رفت، حتماً سنی می‌شد.

با انقلاب اسلامی ایران، روح تازه‌ای دمیده شد و با این‌که عربستان پول زیادی خرج می‌کرد، ولی ایران بدون این کار و فقط از طریق انقلاب خود، توانسته بود مردم را به اسلام جذب کند. البته متأسفانه نتوانسته بود پرورش‌ و به‌طور ارادی، گسترش‌اش دهد. آن موقع کتاب درباره شیعه و اسلام هم خیلی کم بود، ولی کتاب در ‌زمینه وهابیت و عقاید اهل سنت خیلی زیاد بود. ما فقط یک نشریه داشتیم به نام محجوبه که از ایران می‌آمد و مال سازمان تبلیغات بود. وقتی به دستمان می‌رسید، بین خودمان پخش می‌کردیم و می‌خواندیم، ولی از جزئیات احکام اسلام چیزی نمی‌دانستیم.

آن زمان ایران برای ما الگو بود و ما طرز لباس پوشیدن را از ایرانی‌ها یاد می‌گرفتیم، ولی در بازار، لباس‌، با حجاب مناسب نبود و ما خودمان باید لباس‌هایمان را می‌دوختیم. با این‌که خیلی خوب هم در نمی‌آمد، ولی همین که پوشیده بود، برایمان کافی بود. یا این‌که اگر کسی از ایران می‌آمد، برایمان روسری یا لباس می‌آورد؛ وگرنه آن‌جا چیزی نبود.

پدرمان را از دست داده بودیم و ما بچه‌ها الگویی نداشتیم. برای خواهر کوچکم و برادر بزرگم خیلی سخت بود که با فشارهای جامعه، مدرسه و اطرافیان کنار بیایند و کم نیاورند؛ مثلاً برای برادر بزرگم خیلی سؤال پیش می‌آمد که چرا مسلمان‌ها، بعضی مسائل را رعایت نمی‌کنند؟ برای ما تعریف می‌کرد که بعضی از مسلمان‌ها را دیده که در غیر از مسجد با دوست دخترانشان هستند یا دروغ می‌گویند. برای خواهر کوچکم هم هر وقت مشکلی پیش می‌آمد، به من می‌گفت و من خیلی راهنمایی‌اش می‌کردم؛ مثلاً می‌گفتم با دوستانش چه‌طور باید برخورد کند و یا چه‌طور جواب قابل قبولی به اطرافیانش بدهد. مدام مواظب خواهرم و برادرم بودم.

چون خانواده پدر و مادرم خیلی اذیتمان می‌کردند، به شهر دیگری مهاجرت کردیم. شهر کوچکی بود، ولی چون مسلمان زیاد داشت، مادرم آن‌جا را انتخاب کرد. در همسایگی، چند ایرانی زندگی می‌کردند. یک مکزیکی هم بود که خیلی مزاحمت تلفنی ایجاد می‌کرد؛ مثلاً تماس می‌گرفت و می‌گفت، برادر شما را گروگان گرفته‌ایم و یک روزی هم خود شما را دستگیر خواهیم کرد. این‌طوری می‌خواستند آسایش را از ما بگیرند، ولی با پی‌گیری پلیس، کمی اوضاع بهتر شد.

هفده‌ سال در این شهر ماندیم و بعدش به قم آمدیم. خواهرم به حوزه علمیه رفت و ادامه تحصیل داد، ولی من دو سال خواندم و بعد ازدواج کردم و به امریکا برگشتم، همسرم در «واشنگتن‌ دی‌سی» کار می‌کرد. دوباره به ایران آمدیم و در مشهد ساکن شدیم. خواهرم یک سال پیش به امریکا برگشت، او در دانشگاه شهید بهشتی، ارشد حقوق خوانده است. سه سال پیش مادربزرگم تماس گرفت و گفت که مریض احوال و رو به موت است؛ به همین خاطر مادرم به امریکا برگشت. برادرم هم در امریکا زندگی می‌کند.

در پایان می‌خواهم عرض کنم که اولین کلمه قرآن این است: «إقرا»؛ یعنی بخوان. من مطمئنم اگر هر کس، چه مسلمان و چه غیرمسلمان، اهل مطالعه باشد و به دنبال دین واقعی، قطعاً به اسلام می‌رسد. به همان جمله حضرت زینب(س) می‌رسد که گفتند: «به جز زیبایی چیز دیگری ندیدم.»

نمی‌گویم خدا ما را آزمایش نمی‌کند، چه‌طور می‌شود ما را آزمایش نکند و به بلایا دچار نسازد؛ در حالی‌که خدا حضرت زهرا(س) را که بهترین زنان عالم است، آزمایش کرده است و چه‌قدر ایشان مشکلات داشتند و چه‌قدر سختی و درد کشیدند. پس زندگی، بی‌خطر و مشکلات نمی‌شود، ولی آن کسی راه نجات را می‌یابد و در این آشفتگی‌ها آرامش خواهد یافت و همه چیز را زیبا می‌بیند که به سمت اسلام واقعی برود، نه اسلام نفس، نه اسلام امریکایی.





 
yahoo reddit facebook twitter technorati stumbleupon delicious digg
 
 

پیام های سیستم

پیام های سیستم

 
 

ارسال ایمیل

پیام های سیستم

پیام های سیستم

پاسخ به نظرات

پیام های سیستم

پیام های سیستم