آقای چاندرا , برای مسلمان شدن با مشکلی مواجه نبودید ؟

زمانی که تصمیم به اسلام گرفتم می دانستم تا وقتی به حسینیه بروم تعصبی در مقابلم نیست  . نمازی را که یاد گرفته بودم , در آن جا  می خواندم . گاهی هم در مزرعه نماز می خواندم . یعنی مخفی این کار را می کردم . صبح ها نیز  در پشت بام نماز می خواندم که کسی نباشد . با همین احوال چند نفری فهمیدند . خانواده من گفته بودند , پسرم دارد گمراه می شود !

من هم احساس ترس کردم , ترس از دعوای بین مسلمانان و هندو ها که خطرناک است . برای همین از آنجا فرار کردم و به بمبئی رفتم که 1400 کیلومتر از شهر من فاصله داشت . درآنجا 4 سال درس طلبگی خواندم و بعد به ایران آمدم .

قبل از آنکه فرار کنم , مادرم به دائیم که معلّم بود گفته بود پسرم در حال گمراه شدن است , آنها تصمیم گرفتند من را داماد کنند  چون در بین هندو ها ازدواج بچه ها  رسم است .  به پدر بزرگم گفتم این کار را نکنید , من نمی خواهم ازدواج کنم , فردا پشیمان می شوید ! اما هیچ کس حرف من را گوش نکرد و بلاخره این اتفاق افتاد . من با خانمم یک کلام هم صحبت نکردم او 12 سالش بود و من حدود 15 سال . در حقیقت این ازدواج نبود بلکه یک پا بندی بود تا از اسلام منصرف شوم اما خدا در قلب من عشق آل محمد (ص) را روشن کرده بود و هیچ کس نمی توانست جلوی من را بگیرد , حتی اگر جلوی من آتشی روشن کنند یا من را تکه تکه کنند .

آقای سوباش چاندرا , مگر اسلام چه چیزی به شما داده بود ؟

اسلام من را زنده کرد .کسانی که بدون اهل البیت زندگی می کنند در حقیقت مرده اند . در نظر من دلهایی که نور اهل البیت ندارند , مرده اند . من زنده شده بودم  .وقتی دلی با نور اهل البیت روشن شود چگونه به تاریکی و کفر می رود ؟ چگونه بطرف بت و کفر می رود ؟ چقدر قشنگ گفته اند : خدایا کسی که تو را دارد همه را دارد و کسی که تو را ندارد هیچ کسی را ندارد !  آیا در طول تاریخ کسی را داریم که نور اهل البیت به او تابیده باشد و بعد دوباره برگردد؟ اگر هم کسی باشد , تظاهر کرده که شیعه است !

چه شد که به ایران آمدید ؟

وقتی آن روضه خوان را در حسینیه می دیدم , خیلی دوست داشتم روحانی بشوم . دومین سالگرد  امام (ره) بود که به ایرام آمدم  , فقط به خاطر اینکه درس بخوانم و روحانی شوم .به قم آمدم . الان نیز خودم را بچه قم می دانم و به آن افتخار می کنم . وقتی از قم به تهران می رفتم , دلم برای قم خیلی تنگ می شد و زمانی که به قم بر می گشتم زنده می شدم.

 آقای چاندره مگه قم چه دارد؟

بگویید چه ندارد ! من در قم آنقدر راحتم که در خانه خودم نبودم ! الحمد لله خیلی راضی هستم .

نامتان را عوض نکردید ؟

بله نام قبلی ام سوباش چاندرا بود اما الان نامم محمد مهدی است .

برای پدر و مادرتان دل تنگ نمی شود ؟

چرا , تنگ می شود . پدر و مادرم خیلی انسان های خوبی هستند . درست است هندو و بت پرست اند اما آنها , مخصوصا پدرم  به امام حسین (ع) عقیده خاصی دارند . وقتی من از خانه فرار کرده بودم , یک ماه دنبال من می گشتند , طوری که پدرم مریض شده بود و دکتر هم بی فایده بود , سرانجام ایشان به حسینیه می رود و می گوید پسر خودم را از امام حسین (ع) می خواهم ! پدرم شفا می گیرد . ایشان یک چراغ نفتی می خرد و وقف حسینیه می کند و می گوید این فقط برای روضه امام حسین (ع) است . الان نیز آن چراغ هست . یکبار دیگر یادم هست وقتی بچه بودم و به روضه می رفتم , در مکانی که به مناسبت عاشورا دسته وخیمه های کربلا را درست کرده بودند . پدرم به من گفت کجا می روی ؟ گفتم می روم کربلا ! او گفت می خواهی با دوچرخه به روضه امام حسین (ع) بروی ؟! زود دوچرخه را کنار بگذار و پیاده برو ! من نیز از ترس پدرم , دوچرخه را کنار گذاشتم و پیاده رفتم . خانواده ام به اهل البیت (ع)  و مخصوصا به امام حسین (ع) خیلی احترام می گذارند . ناراحتی و دلتنگی من این است که نتوانستم آنها را به اسلام دعوت و سوار کشتی اهل البیت (ع) کنم . البته برادر کوچکترم مسلمان شده و به ایران هم آمده و الان در کویت است .

آقای محمد مهدی چاندرا , دعای شما چیست ؟

پدر و مادرم و هر کس که لیاقت هدایت دارد , قلبشان را به نور اهل البیت (ع) روشن کند .

 

 
yahoo reddit facebook twitter technorati stumbleupon delicious digg
 
 

پیام های سیستم

پیام های سیستم

 
 

ارسال ایمیل

پیام های سیستم

پیام های سیستم

پاسخ به نظرات

پیام های سیستم

پیام های سیستم